-
Nothing
یکشنبه 29 مردادماه سال 1385 16:42
A student knows little about a lot. A professor knows a lot about little. I know everything about nothing.
-
از وبلاگ من گرفتار سنگینی سکوتی هستم...
دوشنبه 9 مردادماه سال 1385 15:30
هر رفیق راهی با من دو سه روزی همسفر بود. ادعای هر رفاقت واسه من چه زود گذر بود. هر کی با زمزمه عشق دو سه روزی عاشقم شد. عشق اون باعث زجر همه دقایقم شد. اون که عاشق بودو عمری از جدا شدن میترسید. همه هراس و ترسش به دورغش نمی ارزید. چه اثر از این صداقت . چه ثمر از این نجابت. وقتی حتی سر سوزن به وفا نکردیم عادت .
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 مردادماه سال 1385 19:13
حقیقت همان دروغ است که بارها تکرار می گردد
-
تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم
شنبه 31 تیرماه سال 1385 14:47
مرگ من آخرین نقشه ام با همکاری اجل است بر پیرزن هزار داماد این زندگی که روز اول زندگی به گریه های تلخ من خندید... نمی دونم چی شده.. نمیدونم به کسه بدی کردم یا شایدم حق کسی رو ضایع کردم.. آخه الان نزدیک ۲ ماه که همش بد میارم.. من همیشه فکر می کنم که آدم خوش شانسی ام... همیشه حس کردم که خدا با منه و کمکم می کنه... ولی...
-
فریاد...
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1385 16:58
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد دگر از من طمع صبر و دل و هوش مدار کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد
-
بی خیال!
جمعه 9 تیرماه سال 1385 23:04
امتحانات هم بلاخره تموم شد... خلاص.. حالا باید بشینیم واسه تابستون برنامه ریزی کنیم... من بد بخت امسال ارشد هم باید بدم... باید تابستون با این همه کاری که سرم ریخته درسم هم بخونم.. امروز بعد از مدتها کوه رفتم. خیلی خوب بود. واقعا خیلی لذت بخشه... آقا داشتیم می رفتیم بالا دیدیم یهو صدای جیغ و داد میاد رفتیم جلوتر دیدیم...
-
زخم...
سهشنبه 6 تیرماه سال 1385 00:11
در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد. این درد ها را نمی شود بکسی اظهار کرد٬ چون عموما عادت دارند که این درد های باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید و یا بنویسد٬ مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز...
-
مست عشق...
دوشنبه 5 تیرماه سال 1385 01:17
گویند شراب حرام است و شرابخواره دوزخی. پس اگر باده نوشی٬ باده مرد افکن نوش که ناشیانه به دوزخ نرفته باشی...ما را ز مستی ملامت کردند٬ ولی داستان مستی شور انگیز مارا چنان که باید نگفتند.. ندانستند که مستی شب٬ خمار بامدادان در پی دارد اما مستی من٬ روز تا شب و شام تا صبح باقی است٬ زیرا این٬ مستی عشق است که دل شوریده ام را...
-
وفا...
جمعه 2 تیرماه سال 1385 22:37
وفا نکردی و کردم ، خطا ندیدی و دیدم شکستی و نشکستم ، بریدی و نبریدم اگر از خلق ملامت ، وگر زکرده ندامت کشیدم از تو کشیدم ، شنیدم از تو شنیدم کی ام ؟ شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب زچشم ناله شکفتم ، به سوی شکوه دویدم مرا نصیب ، غم آمد به شادی همه عالم چرا که از همه عالم ، محبت تو گزیدم چو شمع ، خنده نکردی مگر به روز...
-
دل ساده من...!
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1385 23:19
تو آینه خودتو ببین چه زود زود ٬ توی جوونی غصه اومد سراغت پیرت کنه٬ نذار که تو اوج جوونی غبار غم بشینه رو دلت یهو پیر و زمین گیرت کنه... منتظرش نباش دیگه اون تنها نیست تا آخر عمرت اگه تنها باشی اون نمیاد خودش می گفت یه روز میذاره میره خودش می گفت یه روز خاطرهات رو می بره از یاد... آخه دل من دل ساده من تا کی می خوای...
-
هوشنگ ابتهاج
یکشنبه 28 خردادماه سال 1385 23:44
مرگ دیگر مرگ در هر حالتی تلخ است اما من دوستتر دارم که چون از ره در آید مرگ درشبی آرام چون شمعی شوم خاموش لیک مرگ دیگری هم هست دردناک اما شگرف و سرکش و مغرور مرگ مردان مرگ در میدان با تپیدن های طبل و شیون شیپور با صفیر تیر و برق تشنه شمشیر غرقه در خون پیکری افتاده در زیر سم اسبان وه چه شیرین است رنج بردن پافشردن در ره...
-
عجب...!!!
یکشنبه 28 خردادماه سال 1385 22:50
خیلی جالبه... می گفت من شرایط خونم جور نیست که ادامه بدم... امروز باهاش حرف زدم... آدمی که یه روز از فکر بهم زدن گریه می کرد امروز گفت اگه شرایط هم جور بشه دیگه نمی خوام٬ چون دیگه نیازی به کسی ندارم... عجب...! بهم می گفت اگه یه روز بهم بخوره دخترا خیلی بیشتر ضربه می خورن... امروز طوری حرف میزد که انگار هیچ دوست پسری...
-
اگه بخوای نوبت منم میشه!!!
جمعه 26 خردادماه سال 1385 02:25
طالع بخت مرا هیچ منجم نشناخت یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم نمی دونم چرا یهو اینطور شد... همه چی داشت خوب پیش میرفت.خوب٬ منظم و منطقی.. یهو نمی دونم چی شد... همه چی از دستمون در رفت. آخه واسه چی... ما که تا دیروزش خیلی خوب بودیم... یهو تو چت شد... مگه من چی کم گذاشتم واست نامرد... خیلی زور داره به خدا تا دیروزش...
-
بعد از جدایی
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1385 00:07
چشم هایم را میبندم... تو را میبینم... چشم هایم را باز میکنم... بیقرارم... به راه می افتم٬ به طرف جایی که هر روز میرفتیم... قدم میزینم... اما فقط صدای گامهای اوست که ذهنم را میخراشد... ¤ و تو رفتی و هنوز سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا ... من...
-
منم بازی...
جمعه 19 اسفندماه سال 1384 17:47
سلام. یه اتفاق جدیدی تو زندگی من در حال وقوع. البته اتفاق افتاد ولی هنوز سفت و سخت نشده... فکر میکنم دیگه خیلی تابلو کردم... راستش نمی دونم چی بگم... احتمالا خیلی هاتون فحشم میدین. ولی خوب اتفاق دیگه میفته... فقط امیدوارم به جاهای خوبی ختم شه....خیلی از دوستامو دیدم که فنا شدن... ولی خوب خیلی هاشون هم زندگی خیلی بهتری...
-
...
دوشنبه 15 اسفندماه سال 1384 23:33
تو مپندار که خاموشی من هست برهان فراموشی من...
-
سخنان قصار...
شنبه 13 اسفندماه سال 1384 03:03
بد ترین شکل تنهایی آنست که در کنار او باشی و بدانی که هر گز به او نخواهی رسید. اگر روزی قرار باشد عقل را بخرند و بفروشند همه ما به تصور اینکه عقل زیادی داریم فروشنده خواهیم بود. می دونی لذت زیر بارون بودن چیه؟ این که کسی اشکاتو نمی بینه....
-
ز کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
شنبه 13 اسفندماه سال 1384 02:09
سلام. چند روز پیش با بچه ها رفته بودیم قلیون بکشیم. طبق معمول قلیون و چایی و بحث های داغ دوران جوونی... بچه ها که اینطوری دور هم جمع میشن دیگه از رشته و درس و پول و ... گرفته تا عشق و ازدواج و خوشگلی دوست دختر با هم حرف میزنن. خیلی جالبه پنج تا دانشجوی هم رشته و تقریبا هم سن با نظر های کاملا متفاوت و اجق وجق که هیچ...
-
تقدیم به روح فربود عزیزم. فربود این شعر رو خیلی دوست داشت.
شنبه 13 اسفندماه سال 1384 00:31
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید داستان غـــــم پنهانی من گوش کـــنید قصه ی بی سروسامانی من گوش کنید گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کـــی سوختم سـوختم این راز نهفتن تا کــــی روزگـــــاری من ودل ساکن کویی بودیم ساکن کوی بــــت عــــربده جویی بودیم عقل و دین باخته دیوانه ی رویی بودیم سته ی...
-
دوستم داشته باش..!
سهشنبه 9 اسفندماه سال 1384 03:13
برای اینکه دوستم داشته باشی، هر کاری بگویی می کنم. قیافه ام را عوض می کنم، همان شکلی می شوم که تو میخواهی. اخلاقم را عوض می کنم، همان طوری می شوم که تو میخواهی. اصلا اسمم را عوض می کنم، هر اسمی میخواهی روی من بگذار. خب، حالا دوستم داری؟ ... نه! صبر کن! لطفا دوستم نداشته باش. حالا آنقدر عوض شدم که حتی حال خودم هم از...
-
کوتاه
سهشنبه 9 اسفندماه سال 1384 02:41
کوتاه می کنم کودکانه به حیله قلم راه را به ره که زودتر بیایی تو اما درازتر می کنی زیرکانه به نیرنگ سفر فاصله ها را که هیچ وقت نیایی
-
محبوب دست نیافتنی....
سهشنبه 9 اسفندماه سال 1384 02:22
در تنهایی خویش می توان خاطره های خود را مرور کرد. به روز هایی اندیشید که چه عاشقانه گذشت و دریغا با اندوه دست نیافتن و شاید هم با حسرت از دست دادن. دولتی که دگر بعید می نماید و دست نیافتنی. و چه غریبانه است حسی که از قبل بدانی به محبوبت نمی رسی و همین ... همین باعث کرختی روحت عاشقت شود و مجنونی عقل پریشانت و گاه چه...
-
می دونی؟
سهشنبه 9 اسفندماه سال 1384 00:32
این مطلب رو چند روز پیش تو وبلاگ دوست خوبم سید حسین خوندم. امیدوارم خوشتون بیاد. یه اتاقی باشه گرمه گرم..روشنه روشن.. تو باشی منم باشم.. کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید.. تو منو بغلم کنی که نترسم..که سردم نشه..که نلرزم.. اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار..پاهاتم دراز کردی.. منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم.. با پاهات...
-
هو المحبوب
یکشنبه 7 اسفندماه سال 1384 03:19
ابر خاکستری بی باران پوشانده آسمان را یکسر ابر خاکستری بی باران دلگیر است و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است شوق بازآمدن سوی توام هست اما تلخی سرد کدورت در تو پای پوینده ی راهم بسته ابر خاکستری بی باران راه بر مرغ نگاهم بسته وای ، باران باران ؛ شیشه ی پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش...
-
حالا ببین من چه کردم با خودم...
یکشنبه 7 اسفندماه سال 1384 02:54
آنروز با تو بودم ، امروز بی توام آنروز که با تو بودم ، بی تو بودم امروز که بی توام ، با توام زنده یاد حمید مصدق
-
از کسی که روزگاری یار ما بود...
یکشنبه 7 اسفندماه سال 1384 02:47
به نام حضرت دوست... من چه کردم با خودم من به چه دل بسته ام در میان سرنوشت من چرا گم گشته ام روزگاری یار بود ، عاشق و دلدار بود عاقبت دلها شکست ، سنگ در قلبها نشست دست ایام سیه ، برد عشق از یاد ما او که با ما یار بود پر ز سنگ و خار بود من ندیدم سیرتش ،صورتش بسیار بود گر چه راه آشفته است ، مهربانی رفته است رهنما امید...
-
حرف اول...
یکشنبه 7 اسفندماه سال 1384 01:54
خیلی اوقات که تنها میشم با خودم فکر میکنم...با خودم حرف میزنم... دیروز با خودم که فکر میکردم به این نتیجه رسیدم که بد نیست بلند بلند فکر کنم شاید صدای دیگه ای هم شنیدم... شاید یکی یه حرف تازه بگه... یه ایده ی جدید بده... تو این وبلاگی که شروع کردم دوست دارم راجع به همه چی فکر کنیم... دو تایی هم فکر کنیم... درباره ی...