طالع بخت مرا هیچ منجم نشناخت یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
نمی دونم چرا یهو اینطور شد...
همه چی داشت خوب پیش میرفت.خوب٬ منظم و منطقی.. یهو نمی دونم چی شد... همه چی از دستمون در رفت. آخه واسه چی...
ما که تا دیروزش خیلی خوب بودیم... یهو تو چت شد... مگه من چی کم گذاشتم واست نامرد... خیلی زور داره به خدا تا دیروزش بهم می گفتی دوست دارم... تا دیروز که وقتی حرف بهم زدن می شد چشات پر می شد... یادته یه بار تو بغلم چقدر گریه کردی سر این موضوع... حالا دیگه جواب sms ام نمیدی... یادته چند شب پیش چقدر بد تا کردی... گفتی خوابت میاد... یادته... منم خیلی شبا خوابم میومد... یادته شب اونروزی که امتحان داشتی... بیدار موندم... صبح زود خوابم برده بود... امروزم خیلی بد تا کردی... باشه گلم امروز روز تو بود چیزی نگفتم ولی منم کاسه صبر دارم... دیر لبریز میشه ولی میشه...اینم بمونه!!! من با خیلی ها بودم... ولی کمتر کسی رو خط زدم ولی اگه خط بزنم ...
الان نوبت توست که بازی کنی٬ هر طور که میخوای بازی کن٬ ولی داری بد بازی میکنی٬ اگه بخوای نوبت منم میشه...!!! هنوز دوست دارم... هنوز دوست دارم... هنوز از چشمم نیوفتادی... هنوز واسه روزایی که با هم داشتیم ارزش قایلم... وای به روزی که از ارزش بندازیشون... یادته کافی شاپ هتل... یادته دفه اولی که سینما رفتیم..؟ یادته زیر درخت هلو..! یادته آتش بس..! یادته پول نداشتیم..! وای هایدا یادته! چقدر خندیدیم... یادته رفتیم سلمونی...!!! ۱۳ چنارو بگو... یادته پیاده می رفتیم تجریش... یادته اون کوچه بن بست خوشگله... یه خونه داشت از جلوش که رد میشدیم چراغش روشن می شد. یادته یه جوب داشت از وسط خونه رد میشد... میشستیم کنار جوب با هم می خوندیم...
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوجه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم...
یادم آید که شبی با هم از کوچه گذشتیم...
الان باید برم بشینم واسه حاله خودم این شعرو بخونم...
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...
تو که خیلی منطقی بودی! همیشه به این فکر می کردم مگه ممکنه یه دختر اینقدر منطقی باشه... ولی نانازم آخرش ریدی... هر روزم داری بد ترش می کنی...
با من اکنون چه نشستنها خاموشی ها٬ با تو اکنون چه فراموشی ها
چه کسی خواست منو تو ما نشویم خانه اش ویران باد (یهو فکر نکنی نسیم و مامانتو میگما!)
شنبه میبینمت٬ باید روز جالبی باشه شنبه... خیلی دوست دارم یه چند تا چیز بهت بگم... راستش ته دلم مونده... البته مهم نیست...به قول عطا٬ دل ما توالت عمومی پارک ملته... هر کی میخواد میاد میرینه٬ یادگاری مینویسه میره...
تا زمی خانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
چشم هایم را میبندم... تو را میبینم... چشم هایم را باز میکنم... بیقرارم...
به راه می افتم٬ به طرف جایی که هر روز میرفتیم... قدم میزینم... اما فقط صدای گامهای اوست که ذهنم را میخراشد...
¤ و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا ...
من کمی جلوتر میرفتم و تو با فاصله کمی پشتم بودی...
دستم را نا خود آگاه عقب میبرم... منتظرم... همیشه دستم را می گرفتی...دستانش همیشه سرد بود اما دلش سرشار از عشق. منتظرم...
نه! گویی این بار کسی نیست تا دستان مرا در دستان خویش بفشارد...
قدم میزنم.. نگاه میکنم٬ به جایی که هر روز می نشستیم در کنار هم...
¤ بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...
می نشینم.. چشمهایم را می بندم.. تو در کنارم هستی... دستانم در لابلای گیسوانت جای میدهم... که نوازشت کنم...
سرت را در آغوشم می گذاری... که نوازشت کنم...
¤ من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم هایت را می بندی و من نظاره گر چهره کودکانه و معصومت می شوم...
لب هایم را روی لبانت می گذارم...
¤ لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان درآید
چشم هایم را که می گشایم.... افسوس...
¤ شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
¤ وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
¤ در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما آیا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
سلام.
یه اتفاق جدیدی تو زندگی من در حال وقوع. البته اتفاق افتاد ولی هنوز سفت و سخت نشده... فکر میکنم دیگه خیلی تابلو کردم...
راستش نمی دونم چی بگم... احتمالا خیلی هاتون فحشم میدین. ولی خوب اتفاق دیگه میفته... فقط امیدوارم به جاهای خوبی ختم شه....خیلی از دوستامو دیدم که فنا شدن...
ولی خوب خیلی هاشون هم زندگی خیلی بهتری رو شروع کردن...
توکل بر خدا...
بد ترین شکل تنهایی آنست که در کنار او باشی و بدانی که هر گز به او نخواهی رسید.
اگر روزی قرار باشد عقل را بخرند و بفروشند همه ما به تصور اینکه عقل زیادی داریم فروشنده خواهیم بود.
می دونی لذت زیر بارون بودن چیه؟ این که کسی اشکاتو نمی بینه....
سلام.
چند روز پیش با بچه ها رفته بودیم قلیون بکشیم. طبق معمول قلیون و چایی و بحث های داغ دوران جوونی... بچه ها که اینطوری دور هم جمع میشن دیگه از رشته و درس و پول و ... گرفته تا عشق و ازدواج و خوشگلی دوست دختر با هم حرف میزنن. خیلی جالبه پنج تا دانشجوی هم رشته و تقریبا هم سن با نظر های کاملا متفاوت و اجق وجق که هیچ کدوم حاضر نیستن قبول کنن اون یکی درست میگه و فکر میکنن راه سعادت و خوشبختی تو اونه که خودشون میگن. می دونی چیه...؟ نمی گم بده ها ولی من هنوز تو خیلی چیزای ابتداییش موندم. اصلا فلسفه ی زندگی چیه؟ فلسفه ی عشق چیه؟ مرگ چیه؟ از هر کدوم این ملت هم که بپرسی میگن بابا این بحث ها نتیجه نداره ... یا میگن دو روز زندگی فرصت این حرفها نیست، این دو روز زندگیو حال کن...و از این قبیل! به نظر من این جماعت هنوز صورت مسئله رو درک نکرده دارن راه حل پیشنهاد میدن. بابا جان اول ببین واسه چی اومدی..؟ کجا می خوای بری..؟ دور از جون شما شدیم مثل یه گله گوسفند که همین طوری داریم می چریم واسه خودمون. آخر غروب هم که برمون میگردونن تا جا داریم می دوشنمون. بعد میگن چرا شدی جهان سومی... اون جماعتی هم که فکر می کنن دارن دنبال حقیقت می گردن اونقدر درگیر حاشیه میشن که از توی همین مسئله صد تا مسئله ی NP-Complete در میارن و مثل خر تو گل گیر می کنن. دوست دارم نظر شما رو هم بدونم که چی فکر می کنین؟ اصلا به نظرتون میشه راجع به این موضوع به وجه مشترکی رسید...؟ اگر در مورد این موضوع به یه وجه مشترکی رسیدیم یه پله می ریم جلو تر و روی چشم انداز آینده یا همون Vision بحث می کنیم...