اولین تپشهای عاشقانه ی قلبم

این وبلاگ منعکس کننده ی نظرات و برداشت های شخصی من است از آنچه می بینم و حس میکنم.

اولین تپشهای عاشقانه ی قلبم

این وبلاگ منعکس کننده ی نظرات و برداشت های شخصی من است از آنچه می بینم و حس میکنم.

تقدیم به روح فربود عزیزم. فربود این شعر رو خیلی دوست داشت.

 

 

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید      داستان غـــــم پنهانی من گوش کـــنید

قصه ی بی سروسامانی من گوش کنید    گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید

  شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کـــی

   سوختم سـوختم این راز نهفتن تا کــــی  

روزگـــــاری من ودل ساکن کویی بودیم       ساکن کوی بــــت عــــربده جویی بودیم

عقل و  دین باخته دیوانه ی رویی بودیم   سته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم

      کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود    

   یک گــــــــرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت    سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت

این همه مشتری و گرمی بازار نداشت   یوسفی بود ولی هیچ خریدار نــــداشت

                        اول آنکس که خریدار شدش من بودم                        

  باعث گــــــرمی بازار شدش من بودم   

از من و بندگی من اگرش عاری هست    بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست در این شهر کسی   بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی

تو مپندار که مهر از دل محزون برود

آتش عشق به جان افتد و بیرون برود

دوستم داشته باش..!

برای اینکه دوستم داشته باشی، هر کاری بگویی می کنم. قیافه ام را عوض می کنم، همان شکلی می شوم که تو میخواهی. اخلاقم را عوض می کنم، همان طوری می شوم که تو میخواهی. اصلا اسمم را عوض می کنم، هر اسمی میخواهی روی من بگذار.

خب، حالا دوستم داری؟

...

نه! صبر کن! لطفا دوستم نداشته باش. حالا آنقدر عوض شدم که حتی حال خودم هم از خودم به هم می خوره!

 

                                                                                                                  شل سیلور استاین

 

کوتاه

 

کوتاه می کنم

کودکانه

به حیله قلم

راه را به ره

که زودتر بیایی

تو اما

درازتر می کنی

زیرکانه به نیرنگ سفر

فاصله ها را

که هیچ وقت نیایی

محبوب دست نیافتنی....

 

در تنهایی خویش می توان خاطره های خود را مرور کرد. به روز هایی اندیشید که چه عاشقانه گذشت و دریغا با اندوه دست نیافتن و شاید هم با حسرت از دست دادن. دولتی که دگر بعید می نماید و دست نیافتنی. و چه غریبانه است حسی که از قبل بدانی به محبوبت نمی رسی و همین ... همین باعث کرختی روحت عاشقت شود و مجنونی عقل پریشانت و گاه چه تلخ می شود اندیشیدن. به آن بیاندیشی که روزی باید فراموش کنی. فراموشی... چه وا‌ژه ی غریبی... فرار از خاطره... خالی کردن حافظه بلند مدت و پر کردن آن با مزخرفات  کوتاه مدت... مگر می توان کار دیگری انجام داد...؟

آری. میتوان... میتوان فرار نکرد... می توان ماند... ماند و اندیشید و به نیکی یاد کرد از محبوب دست نیافتنی.... 

می دونی؟

 

 این مطلب رو چند روز پیش تو وبلاگ دوست خوبم سید حسین خوندم. امیدوارم خوشتون بیاد.

یه اتاقی باشه گرمه گرم..روشنه روشن..

تو باشی منم باشم..

کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید..

تو منو بغلم کنی که نترسم..که سردم نشه..که نلرزم..

اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار..پاهاتم دراز کردی..

منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم..

با پاهات محکم منو گرفتی ..دو تا دستتم دورم حلقه کردی..

بهت می گم چشماتو می بندی؟

میگی اره بعد چشماتو می بندی ...

بهت می گم برام قصه می گی ؟ تو گوشم؟

می گی اره بعد شروع می کنی اروم اروم تو گوشم قصه گفتن..

یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمی شن..

می دونی؟

می خوام رگ بزنم..رگ خودمو..مچ دست چپمو..یه حرکت سریع..

یه ضربه عمیق..بلدی که؟

ولی تو که نمی دونی می خوام رگمو بزنم ..تو چشماتو بستی ..نمیدونی

من تیغ رو از جیبم در میارم..نمی بینی که سریع می برم..نمی بینی

خون فواره می زنه..رو سنگای سفید..نمی بینی که دستم می سوزه

و لبم رو گاز می گیرم که نگم اااخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی..

تو داری قصه می گی..

من شلوارک پامه..دستمو می ذارم رو زانوم..خون میاد از دستم میریزه

رو زانوم و از زانوم میریزه رو سنگا..قشنگه مسیر حرکتش..

حیف که چشمات بسته است و نمی تونی ببینی..

تو بغلم کردی..می بینی که سرد شدم..محکم تر بغلم میکنی که گرم بشم..

می بینی نا منظم نفس می کشم..تو دلت میگی آخی دوباره نفسش گرفت.

می بینی هر چی محکم تر بغلم می کنی سرد تر میشم..

می بینی دیگه نفس نمی کشم..

چشماتو باز میکنی می بینی من مردم..

می دونی ؟ من می ترسیدم خودمو بکشم از سرد شدن ..از تنهایی مردن..

از خون دیدن..وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم..

مردن خوب بود ارومه اروم...

گریه نکن دیگه..من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم خوشگل شدیاااا

بعدش تو همون جوری وسط گریه هات بخندی..

گریه نکن دیگه خب؟ دلم می شکنه..

دل روح نازکه.. نشکونش خب؟؟

هو المحبوب

 

 حسرت

ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
 از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
 من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
ن شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
 ”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “