دوستان شرح پریشانی من گوش کنید داستان غـــــم پنهانی من گوش کـــنید
قصه ی بی سروسامانی من گوش کنید گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کـــی
سوختم سـوختم این راز نهفتن تا کــــی
روزگـــــاری من ودل ساکن کویی بودیم ساکن کوی بــــت عــــربده جویی بودیم
عقل و دین باخته دیوانه ی رویی بودیم سته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گــــــــرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت یوسفی بود ولی هیچ خریدار نــــداشت
اول آنکس که خریدار شدش من بودم
باعث گــــــرمی بازار شدش من بودم
از من و بندگی من اگرش عاری هست بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی
تو مپندار که مهر از دل محزون برود
آتش عشق به جان افتد و بیرون برود
برای اینکه دوستم داشته باشی، هر کاری بگویی می کنم. قیافه ام را عوض می کنم، همان شکلی می شوم که تو میخواهی. اخلاقم را عوض می کنم، همان طوری می شوم که تو میخواهی. اصلا اسمم را عوض می کنم، هر اسمی میخواهی روی من بگذار.
خب، حالا دوستم داری؟
...
نه! صبر کن! لطفا دوستم نداشته باش. حالا آنقدر عوض شدم که حتی حال خودم هم از خودم به هم می خوره!
شل سیلور استاین
کوتاه می کنم
کودکانه
به حیله قلم
راه را به ره
که زودتر بیایی
تو اما
درازتر می کنی
زیرکانه به نیرنگ سفر
فاصله ها را
که هیچ وقت نیایی
در تنهایی خویش می توان خاطره های خود را مرور کرد. به روز هایی اندیشید که چه عاشقانه گذشت و دریغا با اندوه دست نیافتن و شاید هم با حسرت از دست دادن. دولتی که دگر بعید می نماید و دست نیافتنی. و چه غریبانه است حسی که از قبل بدانی به محبوبت نمی رسی و همین ... همین باعث کرختی روحت عاشقت شود و مجنونی عقل پریشانت و گاه چه تلخ می شود اندیشیدن. به آن بیاندیشی که روزی باید فراموش کنی. فراموشی... چه واژه ی غریبی... فرار از خاطره... خالی کردن حافظه بلند مدت و پر کردن آن با مزخرفات کوتاه مدت... مگر می توان کار دیگری انجام داد...؟
آری. میتوان... میتوان فرار نکرد... می توان ماند... ماند و اندیشید و به نیکی یاد کرد از محبوب دست نیافتنی....
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
ن شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “